تا حالا شده یه حرکتی رو انجام بدی و خودتم ندونی چرا اون کارو می کنی.
امروز باز دلم براتون تنگ شده اما نمی دونم چرا بهتون زنگ نمی زنم.اصلا دستم به تلفن نمی ره خودمم نمی دونم چرا...
اما هرچی که هست خیلی دلم می خواد ببینمتون باز.باهاتون حرف بزنم شما با من حرف بزنی. نه کوتاه و مختصر بلکه طولانی و بلند.یعنی یه صبح باشه تا غروب باهاتون صحبت کنم.یه من باشم یه شما باشی و یه خدا.
نمی دونم شاید هیچ وقت این اتفاق نیفته شایدم همین فردا ببینمتون.
ولی نه
ماه هاست که از شما جز یه رویای کوتاه برای من چیزی نمونده...
دعا کن برام.دعا کن بی تو بودنو یاد بگیرم...